زینب بانوزینب بانو، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 29 روز سن داره
نی نی وبلاگی شدن مانی نی وبلاگی شدن ما، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 5 روز سن داره

عقیله مامانی

دخترک میتواند...

دخترک میتواند...روی پاهایش به راحتی بایستد و بعد به راحتی بنشیند اما هنوز نیم قدمش به یک قدم کامل تبدبیل نشده!فقط یکبار ذوق مرگمان کردو دوقدم به سرعت برداشت؛ولی فقط یک بار... دخترک میتواند...به راحتی مامان و بابا را بگوید!آن هم با آهنگ و کشیدن صدای آخرشان!:-) تشنه که میشود آبببببه!با ب مفتوح تشدید دار میگوید خییییلی شیرین... دخترک میتواند...به فرامینمان که مبنی بر بشین و پاشو و وایسا میباشد به درستی عکس العمل نشان دهاد!! دخترک میتواند...به شیرینی شیرین ترین و لذت بخش ترین شکل ممکن وقتی اتفاقی میافتد که من وای و آخ و اوخم!به هوا میرود بگوید:دییبه؟؟دی دوود؟؟ یعنی چیه؟چی شد؟....خلاصه این روزها همش جان به کف مانده ایم از بس که میکشدمان با اداهای...
29 ارديبهشت 1393

زینبانه

دیشب خانم کوچولو رفت مجلس روضه ی عمه سادات... تا خانم اسمشون رو بنویسه توی عزاداراشون انشاالله... اما مامانه خانم کوچولو کلا کلا چیزی از مجلس نفهمید... انقدر که زینبمون به مادرش لطف داشت!;-)
25 ارديبهشت 1393

بازهم اندر حکایات بابایی و زینب بانو...

بابا صبح زودرفته بود سرکار و بعد از ظهر که برگشت هم چند جا کار مهم داشت. من شمام خونه مامانینا بودیم که اومد انقدر خسته بود که نمیتونست حرف بزنه... همچین که با باقیمونده توانش داشت متکارو درست میکرد تا دراز بکشه شما طبق سنت همیشگی چهاردست پا و با دنده چهارو به سرعت رفتی سمتش!منم همه فکرم گرم اینکه چطوری از خستگی مرد خونه کم کنم درحالیکه زینبم از صبح باباشو ندیده و الان حتما دلش میخواد بازی کنه باهاش... که یه دفعه زینب باتمام ناز و عشوه مخصوص به خودش دستاشو گذاشت روی سینه بابایی و لباشو چسبوند به لبای باباش...نه یه بار بلکه چندبار!!! و همه ما هاج و واج!!! به مجاهد خونه گفتم:خستگیت رفع شد؟ نفس عمیقی کشید و گفت:..آره...
21 ارديبهشت 1393

یادآوری شیرین

یادم میاد آخرین مجلس روضه ای که قبل از به دنیا اومدنت رفتم البته درکنار تمام هشدارای دکتر!؛ نیت کردم هر روضه ای که بخونن به اون حضرت متوسل بشم برای زایمانم...آخه اضطراب بدجور گیجم کرده بود...خواستم که خودشون بهم راه رو نشون بدن... رفتم و روضه حضرت قاسم بن الحسن رو بعداز مدتها خونده شد...مثل اینکه برای من باشه اون روضه... بعدها که این ماجرا رو برای مادرجون تعریف کردم اشک توی چشماش جمع شد...علت رو پرسیدم و بهم گفت که برای ازدواج بابامجتبای شما هم به حضرت قاسم(ع) متوسله شده بودن....
16 ارديبهشت 1393

مو

موهات رو پیشکش حرم امام هشتم کردیم به ما نمک سفره آقا رو دادند...چقدر ارزشمند بود موهات دختر... حواست خیلی بهشون باشه...
4 ارديبهشت 1393

سالگردهای عقیله

به قمری که حساب کنیم امروز یک ساله شدی... سال پیش عیدی را روز بعد به ما دادند... بیست و یک جمادی الثانی...آنهم چه عیدی ای...زینب...عقیله خانه مان شد... اما به شمسی که برگردیم سال پیش همین روزها بود که سه شب طولانی رو توی نجمیه گذروندم...چقدر روزا و شبای سختی بود... میگفتن آب دورت کمه و خون به دل من و بابا میشد...میگفتن امکان داره زود به دنیا بیای و بری توی دستگاه و خون به دل من و بابا میشد... چه گریه هایی که بابا یواشکی موقع توسلاش نکرد...چه گریه هایی که موقع توسلام... اما خانم انگار چیز دیگه ای برامون خواسته بود..نمی دونم بخاطر کی یا چی؟...شاید به دل زینبش... بعد از سه روز طولانی از بیمارستان مرخص شدم سالم و سرحال...و البته ...
2 ارديبهشت 1393
1